خرید زندگی
داستان مهر- وِجتِبِل- قسمت آخر

مهمون نوازی عراقی ها

مهمون نوازی عراقی ها

خرید زندگی: به بچه ها گفتم من بسیاری از مهمون نوازی عراقی ها شنیدم اما تا حالا خونه شون نرفتم؛ بدجور منزل لازمم.



به گزارش خرید زندگی به نقل از مهر؛ وِجتِبِل داستان یک خانواده ایرانی است که با اتفاقات مختلف دست و پنجه نرم می کنند و وقایع مختلف و جالبی را پشت سر می گذارند؛ وقایعی که از جنس آگاهی، شادی، غم و گاهی هم هیجان است. قسمت قبل آنرا اینجا بخوانید. قسمت پایانی آنرا در زیر بخوانید:
- خیلی برای من عجیب و جالبه.
- چی؟
- رابطه اخلاق آدما با سیاست.
- چطور؟
- خیلی دقت کردم و فهمیدم آدمایی که اخلاق درستی ندارن و احیاناً فرق لقمه حروم و حلال براشون مهم نیست تو سیاست هم به سمت آدمای غرب گرا و مرفه می رن. روح وقتی لطافت پیدا کنه افراد عیاش و متکبر رو پس می زنه. اگر تو شخصی دیدی پس نمی زنه احتمال زیاد یه سنخیتی بینشون وجود داره.
- حرفت اگر هم درست باشه قابل اثبات نیست. نمی گم اشتباهه ولی تجربه شخصی رو می شه روش حساب کرد؟
- مگه امام حسین تو کربلا به کسایی که هلهله می کردن تا صدا به گوش کسی نرسه نگفت علت این کارتون اینه که شکمتون از حروم پر شده؟ پس بین شرافت آدم با انتخاباش رابطه خیلی عمیقی برقراره.
- جالبه که می گن تو کربلا همه چی هست! این هم یه نمونه ش...
- حرف دقیقیه. حالا می خوای چیکار کنی؟ دنبال کار هستی؟
- فردا می رم چند جا سر می زنم.
- شبا سوره واقعه رو حتما بخون.
- شنیدم خیلی خوبه. تاثیرش چیه؟
- برای روزی خیلی خیلی تاکید شده. کارت هم جور شد درآمدت هم عالی بود هر شب بخون. راهی که بیشتر مردم می رن رو نباید بری. همیشه راه درست کم رهرو و کم مشتریه.
وسط صحبت های ایرج و وحید، تلفن همراه ایرج به صدا درآمد. قرار بود هر وقت ایرج گرم صحبت با هم مسجدی ها می شود و دیر به منزل می رود بمحض رسیدن به خانه برای دوردور و تفریح خارج شوند. صدای محسن را که شنید فهمید قضیه از چه مقرر است. با اصرار فاطمه آن شب به رستورانی در خیابان شهید رجایی رفتند؛ رستورانی که دوران عقد برای صرف غذا به آنجا رفته بودند. گران و شیک نبود اما خاطره خوبی از آنجا داشتند. فاطمه در پاسخ محسن و حمیدرضا که چرا اینجا را انتخاب کردید اظهار داشت: «علاوه بر این که من و پدرتان از اینجا خاطره خوشی داریم زیرگذری که خیابون شهید رجایی رو به خزانه متصل می کنه هم برای من و البته خیلی بیشتر برای پدرتون خوشاینده. علتش هم اینه که پیش از این که این زیرگذر رو درست کنن یه شب دو نفری رفتیم عمه نساء رو از جوادیه بیاریم خونه عزیز. ترافیک پیش از میدون بهشت به قدری طولانی بود که از شدت گرما حالمون خیلی بد شد. حدودا یک ساعت معطل شدیم. اینه که پدرتون وقتی از این زیرگذر می ره خزانه بلااستثناء یاد اون شب می افته و می گه کیف می کنم از اینجا با سرعت رد می شم. حالا صبر کنید غذا رو که خوردید رفتنی ببینید خودتون. البته از هفت تیر کشی هم حتما یاد می کنه». صحبت فاطمه به اینجا که رسید بچه ها فکر کردند در این زیرگذر اتفاقاتی مثل قتل انجام شده است. حمیدرضا با تعجب پرسید: «بابا قضیه چیه؟ کسی رو کشتن اونجا؟» ایرج هم مثل همیشه که مخالف صحبت کردن هنگام غذا خوردن بود اظهار داشت: «صحبت موقع صرف غذا ممنوع!» و به جهت اینکه فکر بچه ها رو مشغول کند تا نوشیدنی سفارش ندهند غذایش که به اتمام رسید اظهار داشت: «پاشید بریم. مگه نمی خواستید تعریف کنم کی کشته شده؟ زود باشید تو ماشین منتظرتونم.» بچه ها هم سریع رستوران را ترک کردند و سوار ماشین شدند. به زیرگذر که رسیدند ایرج با سرعت از آنجا عبور کرد و اظهار داشت: «دیدید چقدر سریع از خیابان شهید رجایی وارد خزانه بخارایی شدیم؟ کار خوب رو باید گفت. همون کسایی که اهتمام می کنن هفت تیر کشیه شهردار هم حزبی شون فراموش بشه و ذهن مردم زیاد درگیرش نشه به شهرداری که موافق میلشون نیست دائم حمله می کنن بدون این که خدماتش رو ببینن. البته این زیرگذر یه نمونه از خدماتشه. حالا فکر کنید اگر این شهردار با اسلحه همسرش رو کشته بود اینا چیکار می کردن! یه تک مصرعه می گه «آخرین برگ سفرنامه باران این است که زمین چرکین است». زمین چرا چرکینه؟ به خاطر همین قدرت طلبی این تیپ آماست. حرف دروغ رو وقتی زیاد تکرار کنی مردم باور می کنن؛ مردم که بماند بسیاری از خواص هم باور می کنن.»
حمیدرضا که صحبت های پدرش گیجش کرده بود اظهار داشت: «طوری اولش از تیراندازی صحبت کردید که فکر کردیم اونجا کسی رو کشتن و شما هم شاهد قتل بودید! خوب متوجه نشدم؛ کدوم شهردار زنش رو کشته؟» ایرج که از خستگی حوصله نداشت بیشتر درباره ی این موضع صحبت کند اظهار داشت: «سرچ بزن تو اینترنت جواب سوالت هست» و پس از ماشین برای خرید پیاده شد. چند قدمی از ماشین دور شده بود که دید فاطمه و بچه ها هم درحال پیاده شدن هستند. تا خواست بپرسد شما چرا پیاده شدید صدای اصغر ترکه از داخل وانت توجه شان را جلب کرد. اصغر ترکه همان کسی بود که ایرج را با خاطره ای تلخ از دوران گذشته پیوند می زد. او حالا راننده وانت بود و از همان پشت فرمان فریاد زد سلام ایرج وجتبل. به قدری از شخصیت اصغر ترکه بیزار بود که فقط نگاهش کرد و پاسخ سلامش را نداد. ایرج هیچ راهی نداشت و الان بچه ها فهمیده بود که لقب قدیمی ایرج وجتبل بوده است. بدون هیچ توجهی به اصغر مشغول تماشای مغازه ها شد و فاطمه و بچه ها هم پشت سرش حرکت می کردند تا این که محسن از پدرش پرسید: بابا این مرده کی بود؟ چقدر صداش بلند بود!
- ولش کن. میوه چی می خوری بخرم؟
- می دونم می خوای سرکارم بزاری… ایرج وشنبن یعنی چی؟
- باشه می گم اما الان نه.
وقتی به مغازه سبزی فروشی رسیدند ایرج آهسته تر رفت تا فاطمه و حمیدرضا هم برسند. بعد اظهار داشت: بچه ها ببینید این شغل خیلی خوبه خیلی هم مردم به سبزی فروشی نیاز دارند ولی دوران نوجوونی آدم عقلش به خیلی چیزا نمی رسه یه چیزایی را بد می دونه و اونقدر تو ذهنش بزرگ می کنه که واقعاً آزاردهنده می شه. بعد که بزرگ می شه می گه چقدر فکرم احمقانه بود و خودم رو به خاطرش تو تنگنا و سختی قرار دادم. اینا رو می گم تا شما هم یاد بگیرید فکرتون رو به مسائل بی اساس مشغول نکنید. بابای من خدابیامرز سبزی فروش بود و تو محل بهم می گفتن ایرج سبزی. این لقب خیلی روم تأثیر منفی گذاشته بود تا این که یه روز این مرده که الان تو وانت دیدید از دور فریاد زد چطوری ایرج وجتبل! اولش متوجه نشدم منظورش چیه پس از چند روز فهمیدم منظورش از وجتبل، سبزیه. عقلم به این نمی رسید که تو همون زمان که بابای من با زحمت کار می کرد و پول حلال در می آورد بعضی پدرا هم بودن که نون حروم می ذاشتن سر سفره زن و بچه شون. بیخودی فکرم رو درگیر کرده بودم و این قضیه مثل یه سایه روی زندگی م افتاده بود. جالبه بدونید که اصغر ترکه یه ماهه از زندان آزاد شده. هفته قبل از یکی از بچه های قدیم شنیدم گفت دوازده سال زندان بوده. تو آپارتمان بچه ش با پسر واحد کناریشون دعوا می کنن. زنش با عجله میاد از خواب بیدارش می کنه و می گه شوهر واحد بغلی به بچه مون گفته اینجا بازی نکن. اصغر هم با عصبانیت می ره وسط دعوا چاقو رو می کنه تو شکم یارو. طرف زنده می مونه ولی اصغر دوازده سال می ره پشت میله های زندان.
فاطمه پیش قدم شد و بمحض ورود به مغازه گفت اینقدر گفتید سبزی، هوس سبزی کردم. محسن پنهانی از مادرش خواست که موز هم بخرند. انگور سیاه هم از میوه های مورد علاقه ایرج بود و امکان نداشت چشمش به انگور سیاه بیفتد و برای رفع غم و اندوه، نخرد.
بعد از خرید این دفعه به پیشنهاد حمیدرضا به فرهنگسرای ولاء رفتند. سالی چهارپنج بار زیرانداز می بردند و کنار دریاچه داخل فرهنگسرا می نشستند. بچه ها به محل بازی رفتند و فاطمه باردیگر هوس خاطرات کربلا کرد. با اصرار از ایرج خواست حال و هوایش را با خاطره عوض کند. ایرج هم اظهار داشت: «یه قضیه ای رو تعریف می کنم و دیگه چیزی نمی گم تا باز هم برم اربعین. نمی گم تا برام دعا کنی باردیگر قسمتم بشه. اصلاً قصد نداشتم کاظمین و سامرا و سیدمحمد هم برم برای زیارت. پولم کم بود گفتم فقط می رم نجف و کربلا. تو کربلا دونفر آشنا دیدم گفتن کرایه ت با ما حیفه سیدمحمد نری، خیلی حاجت می ده. اینقدر تعریف کردن ازش که گفتم واقعاً حیفه نرم. یه ون گرفتیم قرار شد اول بره کاظمین بعد سیدمحمد بعد هم سامرا. وقتی رسیدیم کاظمین راننده به همه مسافرا اصرار کرد یه ساعت دیگه اینجا باشید. همه سریع راه افتادیم که یک ساعته برگردیم. مسافت خیلی طولانی بود و فرصت برای وضو و نماز بسیار کم. وقتی برگشتیم اصلاً از ماشین ها خبری نبود. هر چی گشتیم کلاً ون دیده نمی شد. کلی راه رفتیم تا رسیدیم به پل. از کنار پل هم باز ادامه دادیم و از زیر پل به شکل عصا دور زدیم اونجا هم خبری از ون نبود. باردیگر مجبور شدیم برگردیم بجای قبلی مون. به ابتدای پل که رسیدیم کلاً ناامید شده بودیم. به حضرت سیدمحمد متوسل شدیم و گفتیم اگه ماشین رو پیدا نکنیم مجبوریم کرایه رو کامل صدقه بدیم مدیونش نشیم. از طرفی هم باید کرایه سامرا رو از جیب بدیم. خیلی زور داشت کرایه رو بطورکامل صدقه بدیم. حسابی خسته شده بودیم. به بچه ها گفتم من بسیاری از مهمون نوازی عراقی ها شنیدم اما تا حالا خونه شون نرفتم؛ بدجور منزل لازمم. پس از چند روز که تو عراق هستم خیلی هوس غذا و میوه کردم. بریم خونه یکی شون تا بامداد بمونیم بعد می ریم سامرا. بچه ها موافقت کردن و صدا زدیم منزل؟ تا عراقی ها صدامون رو شنیدن سریع بلند شدن و یه موتوری رو صدا زدن وگفتن اینا رو ببر منزل. با احترام سه نفری ترک یه موتور نشستیم. موتوری رفت بالای پل. به وسطای پل که رسیدیم یهو چشمم افتاد به یه ون و سه چهار تا مسافر که بیرون ون نشسته بودن. یه پسر حدودا ده ساله که اومدنی تو ون کنارم نشسته بود خیلی آشنا بود. تا چشمم بهش افتاد سریع داد زدم وایسا وایسا! راننده خیلی تعجب کرد که چی شده با این عجله ازش می خوایم نگه داره. خلاصه پیاده شدیم و فهمیدیم این آقا سیدمحمد بوده که خواسته مون رو مستجاب کرده و ما رو به ون رسونده. این هم آخرین خاطره از کربلا والسلام.»


منبع:

1402/12/28
12:02:30
5.0 / 5
176
تگهای خبر: اینترنت , بازی , خانواده , خدمات
این مطلب را می پسندید؟
(1)
(0)

تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب
لطفا شما هم نظر دهید
= ۳ بعلاوه ۳
خرید زندگی